راستی!  پیش‌ترها  انتظار چه را می‌کشیدم؟

 

روز و شب غمی نشسته است در نگاه‌ آسمان

- از کجا شروع می‌شوی، سرود بی‌کران ناگهان؟

در کدام سو و سوره، در کدام آیه، آینه

در کجا بخوانمت نماز کافران، ترانه پیمبران

فصل، فصلِ بازی است، روز و شب مجازی است

بی‌تو خالی است دست سبز از بهار و زرد از خزان

تا چه‌ها رسد؟! تبر؟ نه شاخ و برگ بیشتر

ما به راهت ایستاده، مثل سروی از یقین و بیدی از گمان

این منم که خو گرفته با ندیدنت، نبودنت ببین

من که سال‌های سال بوده‌ام بدین نشان

از وجود من ترانه‌ای بساز، خسته‌ام شکسته‌ام

بس که چشم دوختم به شعرهای این و آن

بس که چشم دوختم به این ستاره‌های سوت و کور

بس که چشم... خنده می‌کند دهان و زخم می‌زند زبان

مرگ‌های پیش از این مرا نبرده‌اند، تا بخوانی‌ام

خواب دیده‌ام شهید می‌شوند جبهه جبهه شاعران

حرف‌های مانده نگفته را، بس که صبر کرده‌ام

سینه جوش می‌زند، شبیه چاه کوفه، چاه جمکران

با تمام عشق‌ها نه با تمام این سیاه‌مشق‌ها

باز ترس دارم این‌که کم بیاورم به روز امتحان

مادر بزرگ

 

 غیر از خدا نبود، به ناباوری چه شد؟!

مادربزرگ پهنه دنیا دریچه شد!

مادربزرگ سرزنشِ شعرهای من

حالا بگو که قصه نامادری چه شد

ای یادگار سبز درختان پهن‌برگ

آن ساقه‌های نازک شهریوری چه شد

مادربزرگ غول چراغ مرا شکست

می‌پرسم آخر آن‌همه روشنگری چه شد

مادربزرگ، گرگ مرا خورد گریه کن

می‌بینی‌ام که بره ناباوری چه شد

مادربزرگ ساکت امشب دلم گرفت

گفتی به شهر قصه مرا می‌بری چه شد

مادربزرگ قصه ترا پیر کرده است

از خود بپُرس آن منِ پیشین ـ پری چه شد؟

مادربزرگ، ماه دگر هفت سالم است

می‌فهمم این‌که روسری، انگشتری، چه شد

مادربزرگ قصه بگو خواب کن مرا

تا نشنوم که پهنه دنیا دریچه شد

- دوستی پیغام گذاشته بود که شعر مادربزرگ را بگذارم این شعر حاصل سال 72
است و آن دوست احتمالا سیدضیاء یا زکی سعیدی است یا یکی از آنها که دوستش
دارم و از وجود این شعر باخبر است پس تقدیم به روح این عزیز.

 

"پشت هیچستان"

 

 

ابر مي‌گريد و بارانم من

ماه مي‌خندد و حيرانم من

رفتم از كاج بلندي بالا

بس كه همرنگ درختانم من

قبله‌ام مي‌رود از دشت به كوه

چه كسي گفته مسلمانم من         

چه كسي بود صدا زد سهراب

تو بگو چون كه نمي‌دانم من 

ده بالا چه صفايي دارد

ده پايينم- تهرانم من!

پر فانوسم و در خويش گمم

كه بجوييدم انسانم من 

می‌خورم غصه آجرها را

چون كه بيكارم و ويلانم من

آب جاري شده در رودم من

گل تنهاي خيابانم من 

مثلا شاعره‌ای را دیدم

مثلا.... باز پشیمانم من!

×××

شاخه‌اي را بكنم خواهم مرد

آه مي‌دانم مي‌دانم من

 

 

تذکر:

گاهی که شعر نیست و حوصله هست و بسیارتر اوقاتی که شعر هست و دیگر حوصله‌ای نیستٰ تفننی از این دست هم برای خودش کاری است.